سه روز پیش تصمیم جدی گرفتم که رژیم کامل غذایی بگیرم تا فرم بدنم بهتر بشه
فقط تو همین سه روز اخیر حدود 2 کیلو چاق شدم
فکر نمی کنم به آخر ماه برسم و احتمالا منفجر میشم
من موندم چرا هرچی محکم تر یه چیزی رو با خودم طی می کنم نتیجه تخمی تر میشه؟
——————————————intro music————————–
یه دختر که خودش رو تو اینه نگاه می کنه و میگه: ترازو که دیگه دروغ نمیگه. من چاق شدم و می خوام رژیم بگیرم.
این دختر هرچی رژیم میگیره، بعد از یه مدت یا ولش میکنه یا حتی وزنش بیشتر میشه. شاید بگیم ضعف اراده داره یا انگیزهش کمه. دوباره و دوباره شروع می کنه.
بعدش چی میشه؟ بدنشم شروع میکنه به لج بازی. یههو ولع عجیب واسه خوراکی پیدا میکنه، پرخوری میکنه، جفت پا میزنه در کون رژیمو خرابش میکنه و بعدشم توی چرخهی سرزنش و احساس گناه میافته. ولی اینجا یه نکتهی جالب هست: اون نمیفهمه چرا این اتفاق میافته! فقط حس میکنه که انگار نیرویی نامرئی نمیذاره لاغر بشه.
خیلی تو این قضیه عمیق میشه .اروم اروم یه صدایی از ته ذهنش شروع به پخش شدن می کنه.یه جملهی ساده از مامانش تونوجوونی: “وقتی تپلی، خیلی بانمکی!”
خب، مغز چطوری اینو پردازش کرده؟ یه بخش از ذهنش که دنبال تأیید و دوست داشته شدن بوده، این پیامو اینجوری فهمیده: “چاق بودن یعنی دوستداشتنی بودن!” پس هر وقت رژیم میگیره و وزن کم میکنه، یه حس ناآشنا و حتی خطرناک میاد سراغش: انگار داره چیزی رو از دست میده. انگار ممکنه دیگه اون “بانمک بودن” رو نداشته باشه، دیگه اون تأیید رو نگیره.
یه پسری که همیشه وقتی پدرش میدیده زیاد درس نمیخونه، با خنده میگفته: “تو خیلی باهوشی، لازم نیست زیاد درس بخونی!” حالا این پسر وقتی بزرگ میشه، هر وقت میخواد برای یه آزمون یا یه هدف جدی تلاش کنه، احساس میکنه یه چیزی مانعشه. چرا؟ چون ناخودآگاهش باور کرده که “اگه سخت تلاش کنم، یعنی کصخلم!” پس بدون اینکه بفهمه، درس خوندن رو پشت گوش میاندازه و هر بار که شکست میخوره، خودش رو سرزنش میکنه، ولی دلیل واقعی رو درک نمیکنه.
چرا هرچی میخوایم بهتر شیم، بدتر میشیم؟
مغز ما یا دقیق تر بگم ذهن ما، هم بهترین دوست و هم بدترین دشمن بالقوه مونه.
مغز واسه بقا طراحی شده نه واسه خوشبختی. دوست داره انرژی ذخیره کنه، ریسک نکنه و از تغییر بترسه.
تو لحظه حساس برعکس عمل می کنه. و از ناکامی های کوچیک بیشتر از شکستای بزرگ متنفره. ترجیح میده نمه نمه به گا بری تااین که یه تغییر ناگهانی رو تحمل کنه.
مغز گاهی باید تو رو مجبور کنه که از منطقه ی امنت بیرون نیای. تا ازت محافظت کنه. مشکل اینجاست که هنوز نمی دنه ه ما دیگه تو جنگل زندگی نمی کنیم ولازم نیست واسه یه شکار ساده، تمام انرژیشو ذخیره کنه.
—————————
تصمیم میگیری از فردا آدم بهتری باشی. نه در حد یه ادم مقدس، ولی حداقل میخواهی سالمتر زندگی کنی، عاقلتر تصمیم بگیری، کمتر وقتتو هدر بدهی و آدمهای سمی رو حذف کنی. احتمالا چه اتفاقی می افته؟ دقیقاً همون شب، نصفه های شب، جلوی یخچال ایستادی و داری بستنیو با نون باگت میخوری، به آدمهای سمی پیام مید ی و بعدشم میری تو یوتیوب یه ویدئوی دو ساعته می بینی با این موضوع: «حقایق ترسناک درباره دنیا که نمیخواهند بدانید». خب، از رد پاش معلومه. اینجا دقیقاً پای یک پدیده به نام وارونگی ذهنی اومده وسطه.
وارونگی ذهنی یعنی مغز تو، همین چیزی که همیشه بهش افتخار میکنی، ناگهان تو لحظههای حساس، تصمیم میگیرده که بزرگترین بگایی خودش را اجرایی کنه. درست مثل وقتی که از ترس امتحان، به جای درس خوندن، ناگهان احساس میکنی باید کل یخچالو تمیز و مرتب تمیز کنی.
———————————–
مغز ما از تغییر میترسه – واسه مغز ، هر تغییری یعنی خطر. حتی تغییر مثبت. برای همین، وقتی تصمیم میگیری سالم غذا بخوری، بهت میگه: «چی؟ بدون قند؟ بیا کل شکلاتهای جهانو بخوریم که خدای نکرده یه وقت از قحطی نمیریم.
مفز بعضی وقتا میره تو فاز اثر معکوس: مکانیزمش خیلی ساده ست. وقتی میخوای نگرشتو عوض کنی، مغزت دفاع میکنه. به همین دلیل، هر وقت کسی رو با مدارک علمی قانع میکنی که اشتباه میکنه، اتفاقاً بیشتر مث یه بواسیر به باور اشتباهش میچسبه.
خودتخریبی چوب پنهون بعدیه که مدام میره بهمون و خبر نداریم. خود تخریبی یکی از دلایل اصلی وارونگی ذهنه. بعضی از ما از موفقیت بیشتر از شکست میترسیم. چون موفقیت یعنی باید مسئولیتهای بیشتری بپذیریم، پس مغز ما باهوشتر از چیزیه که فکر میکنیم: یک خرابکار ی حسابشده انجام میده، جوری حساب شده که وقتی می فهمی ناخودآگاه بهش میگی ای دیوث. هدف این خرابکاری اینه که ما مجبور نشیم با چالشهای جدید روبه رو بشیم.
هرچی بیشتر روی تغییر تمرکز کنیم، اضطراب بیشتری تجربه میکنیم، و این میتونه ما را به رفتارهای متضاد سوق بده.
مغز یک موجود فوق العاده کون گشاده. اون نمیخواد انرژی اضافی خرج کنه و همه اینا رو تو این چند میلیون سالی که پاره شده و به خودش فشار اورده و رشد کرده، فهمیده. پس وقتی تو تصمیم میگیری روزی ۵ کیلومتر بدوی، درقیقا تو همون لحظه بهت یادآوری میکند که چقدر بالش تو نرمه.
———————————
به وقت رژیم تصویر آشغال ترین خ وراکیا میاد جلوی چشممون. از اون بدتر، اگر یک روز سالم بخوریم، مغزمون پاداشش رو یک سینی شیرینی خامهای در نظر میگیرد.
میخوایم مثل حرفهایها روی کار تمرکز کنیم، اما مغز ، ما را قانع میکند که بهترین زمان واسه تعمیر کردن فلان وسیله ی خراب و بدرنخور توی انباری “همین” الانه.
میخواهی افکار مستقلتری داشت ه باشی؟ مغزت دقیقاً در همین لحظه یک نیاز عمیق به تأیید دیگران پیدا میکنه. تا قبل از این، مشکلی نداشتی اما حالا بدون نظرخو اهی از بقال سر کوچه، حتی نمیتوانی رنگ جورابت را انتخاب کنی.
قصد داری منظم باشی؟ خب، بهت تبریک میگم. خوش اومدی به دنیای تعویقهای بیپایان! چون مغزت ناگهان کشف میکنه که اصلاً آدم شبکار هستی و نباید هیچ کاری رو تو طول روز انجام بدی. حالا ساعت ۳ صبحه و تو با چشمای گشاد، قرمز و کم سو به لیست کارهای انجامنشدهات نگاه میکنی.
میخوای کمتر خرج کنی، اما یه دفعه یه صدایی توی سرت شروع به آوردن یه سری توجیهها میکنه:
«این آخرین خرید منه»، «من این را واقعاً لازم دارم» «پول خوشبختی نمیاره ولی کفش نو چرا!». وقتی تصمیم به پسانداز میگیری، جهان دست به دست هم میده که تمام تخفیفهای باورنکردنی جلوی چشمت رژه برن.
————————–
باور کردنی نیست اما وارونگی ذهنی تو فرهنگهای مختلف و تو ناخودآگاه جمعی خودشو جا انداخته. چندتاشو تو کشورای مختلف بررسی می کنیم:
“موفقیت” . کلمه ای که امریکاییا عاشقشن ولی یه جورایی خار اکثرشونو گاییده
آمریکاییها به یه شعار به صورت ناخوداگاه خیلی اعتقاد دارن. Just Do It . اما مردم عموما برعکس این شعار رفتار می کنن!
تو فرهنگ آمریکایی، همه در مورد موفقیت حرف میزنند، ولی وقتی پای عمل وسط میآید، یک صنعت چندمیلیارد دلاری وجود داره که دقیقاً از همین تنبلی و وارونگی ذهنی تغذیه میکنه. مربیان زندگی، کتابهای انگیزشی، سمینارهای موفقیت. همهشون از این حقیقت استفاده میکنن که مردم بیشتر دوست دارند درباره موفقیت حرف بزنند تا این که واقعاً کاری انجام بدن.
دوتا ویدئوی انگیزشی ببین، یکی دوبار، یه چنتا کلمه ی عجیبو جلوی اینه تکرار کن، یه کتاب هم این وسطا بخر و نصفه بخون.
تو شرایطی که تمرکز بیش از حد رو نتایج فوری و موفقیت سریع باشه، افراد ممکنه با احساس ناکامی، کمالگرایی، و پاره شدن از تو مواجه بشن.
—————————-
ابر سیاه وارونگی ذهنی تو ژاپن چطوری عمل می کنه؟
خب ژاپنیها باید اونقدر کار کنند تا بمیرن. دلیلش مشتی بودن قومشونه؟ نه به جان ش ما.
تو ژاپن، ی ه مفهوم وجود داره به اسم “Karoshi” ، یعنی «مرگ بر اثر کار زیاد». بله، مردم ژاپن وقتی تلاش میکنند موفق بشن، بعضی وقتها وارونه عمل میکنن و تا سر حد مرگ کار میکنند. نتیجه؟ش چیه؟ شرکتهای ژاپنی ساعت استراحت اجباری گذاشتن، چون کارمندانشون عن کار کردنو جوری دراوردن که بیهوش میشدند.
اروپاییها تو فرهنگ کلیشون یه اعتقاد ناخودآگاه دارن که بدجوری وارونه پیش میره. اونم اینه: همهچیز تحت کنترله، ولی خب نیست!
اروپاییا خیلی از آمریکاییها بافرهنگترن، کمتر اهل نمایش دادن موفقیتن
اکثر اروپاییا تو مواجهه با وارونگی ذهنی، رویکرد متفاوتی دارن که تا حد زیادی به فرهنگ فردگرایانه و سیستمهای آموزشی-اجتماعیشون برمیگرده
تو کشورای اروپایی (بهویژه منطقه اسکاندیناوی، آلمان و فرانسه)،این که نقص هاتو خطاهای ذهنیتو قبول کنی ،جزوی از فرهنگ عمومی شده.
اونا یعنی اروپاییا یه رویکرد معروف به این خطاهای ذهنی دارن که به افراد یاد میده که با ذهن متناقضشون نجنگن،
فقط بپذیرن که ذهن گاهی علیهشون کار میکنه، و به جای تقلا برای تغییر سریع، مسیر رو آروم و منطقی جلو ببرن.
———————–
تو آلمان، روانشناسی مثبتنگر روی این تمرکز داره که “تو قراره کامل نباشی، مهم اینه که حرکت کنی، نه اینکه همیشه برنده باشی.” در نتیجه، آدمها کمتر درگیر وسواس فکری میشن که « حتما باید اینطوری بشه» و بیشتر به «الان چه قدمی میتونم بردارم؟» فکر میکنن.
فرهنگ “حق اشتباه کردن” تو مدارس اروپایی خیلی رایجه. یعنی از همون کودکی به بچهها یاد میدن که اشتباه کنن و خودشون اصلاحش کنن، بدون اینکه حس گناه و شکست داشته باشن
این باعث میشه که وارونگی ذهنی (مثلاً اضطراب از تغییر یا وسواس به نتیجهی فوری) کمتر بشه، چون مردم یاد میگیرن که تغییر یه مسیر تدریجیه، نه یه دکمهی جادویی.
تو فنلاند، به جای تمرکز بیش از حد روی تکالیف سخت و رقابت تحصیلی، دانشآموزا یاد میگیرن چطور با آزمون و خطا مسیر خودشون رو پیدا کنن. این باعث میشه در آینده، کمتر دچار تناقض ذهنی بشن وقتی که قراره مسیر جدیدی رو شروع کنن.
در فرهنگهای اروپایی، بیشتر به این گیر میدن که محیط رو یه جوری بسازیم که باعث استرس نشه، نه این که همه ش روی خودمون کار کنیم و تغییر سریع ذهنی تو خودمون ایجاد کنیم. یعنی آدمها رو تو موقعیتهایی قرار میدن که نیاز کمتری به تغییر ناگهانی داشته باشن.
به همین خاطر، مثلاً در حوزهی تناسب اندام، رژیمهای سخت و محدودکننده کمتر رایجن. به جاش، مدل “رژیم انعطافپذیر” دارن که باعث میشه وارونگی ذهنی کمتری تجربه کنن.
—————————-
بریم به سیاره ایران
وراونگی ذهنی تو چه جاهایی از ناخودآگاه جمعی ما جاشو باز کرده؟
هرچه اوضاع اقتصادی خرابتر میشه ، توصیههای موفقیت بیشتر میشه
درست وقتی که قیمت دلار بالا میره و اقتصاد داره نابود میشه، یه دفعه تعداد پیجهای «با ذهن ثروتمند شو» ۱۰۰ برابر میشه.
تو هم چون میخوای راه اصلی و سخت رو نری ، عمدا و ناخودآگاه خودتو میندازی تو یه لوپ رفتن و نرسیدن. و این جا وارونگی ذهن شروع میشه.
کت شلوارپوش های گل به دست ، این زالو های مثبت اندیش، سر و کلشون با سمینارای همه می تونن همه چی بشن، پیدا میشه. هرچی اوضاع کیری تر میشه ، فریاد تو می تونی بلندتر میشه. انگار که تو یه اسب ارابه ای که یه گلادیاتور مدام با شلاق می کوبونه تو باسنت و تو هم تند تر میدوی؟ حالا اصلا موضوع تو نیستی و فقط یه وسیله ای ، تهشم اگه کونت پاره نشد همون آب و علف همیشگی بهت برسه.
اوضاع تخمی اجتماعی، اوضاع تخمیه. نه چیز دیگه و هر چقدر تحمی تر میشه تاوان جبرانش بیشتر میشه. هیییچ راه دیگه ای هم نداره. گل سرخی که دست استاده جوب هری پاتر نیست و تو هم باید اینو بپذیری که جذبی درکار نیست. فق یه وارونگی ذهنی وحشتناک تو مقیاس کشوری اتفاق افتاده.
تو هیچوقت ندیدی که تو دوران رفاه کسی بگه: «با قدرت ذهنم میلیاردر شدم»، اما تو شرایط بد، همه کارشناس جذب میشن. اکثرا می خوان آموزش رو دوباره آموزش بدن اما یه بیل به دست نمی بینی که خاکو بکنه و یه درخت به محیط اضافه کنه. یا یه آجر کجو صاف کنه. خلاصه سعی کنه محیط دوروبرش رو حتی اندازه یه ارزن بهتر کنه. شاید دلیلش اینه که ما هیچ وقت خودمون رو صاحب محیطمون نمی دونیم اما می خوایم که اون یه عروس ناز و بی عیب باشه واسه مون.
تو ایران هر چیزی که محدود شه، جذابتر میشه. «فیلتر» که شد، همه بیشتر میخوانش. وقتی میگن «فلان فیلم را نبینید»، نصف مردم دقیقاً همان فیلمو دانلود میکنند. هرچیزی که ممنوع شه، ناگهان ارزشمند میشه.
نتیجه این وارونگی ذهنی تو روابط اجتماعی ما ایرانیا چیه؟
ما خیلی انتقاد می کنیم و خییییلی کم تغییر میکنیم!
اگه قیمت شیر زیاد شد جوری گلایه می کنیم که مث بچه گربه ای که مادرشو گم کرده ناله مون تو محل می بپیچه مادامی که همش داریم به این فک می کنیم که ما شیر دوست داریم چرا نباید بخریمش و بخوریمش؟ پس می خریم و با ناله توام با لذت همشو کوفت می کنیم.
ما مدام یادی از این میکنیم که خیلی باهوشیم اما احمقانه ترین کارها رو واسه از بین بردن کیفیت زندگیمون، روانمون و محیطمون انجام میدیم.
ما خیلی دوست داریم در مورد ارزشها و اصول صحبت کنیم، ولی عمل کردن بهشون یه چیز دیگهست. مثلا میگیم “ما ایرانیها مهموننوازیم“ ولی وقتی مهمون میاد، ممکنه بهجای حس واقعی محبت، یه جور فشار روانی و تظاهر باشه.
یا مثلاً میگیم “دروغ بده“ ولی توی موقعیتهای اجتماعی از تعارفات و مصلحتاندیشیهایی استفاده میکنیم که گاهی چیزی جز یه دروغ کیری نیست.
ما از تغییر میترسیم اما تمایل به نمایش دادنش داریم
بهجای اینکه واقعا تغییر کنیم، دوست داریم وانمود کنیم که تغییر کردیم. مثلاً کسی که تصمیم میگیره کتابخون بشه، بیشتر از اینکه واقعا کتاب بخونه، دوست داره عکس قهوه و کتاب توی اینستاگرامش بذاره.
تو این موضوع ما تضادای اجتماعی عجیب و غریبی داریم.
یه جور تضاد بین رفتارهای عمومی و خصوصی. توی جمع ممکنه خ یلی روشنفکرانه حرف بزنیم، ولی وقتی توی خلوت تصمیم میگیریم، ممکنه اون اصول رو کاملاً به یه ورمون بگیریم و زیر پا بذاریم. مثلا یه نفر ممکنه در جمع بگه: “ما باید قانونمند باشیم!” ولی خودش وقتی رانندگی میکنه، قوانین رو دور بزنه. این اتفاق نشون میده که ما از یه طرف یه سری ارزشها رو میپذیریم، ولی از طرف دیگه، مغزمون نمیذاره که واقعاً به اون سمت حرکت کنیم.
5. محافظهکاری و ترس از متفاوت بودن وارونگی بعدی ماست
جامعهای که مدام با تضادهای درونی خودش درگیره، آدمها رو بیشتر به سمت محافظهکاری میکشونه. ما ممکنه از یه طرف بگیم که “باید متفاوت و جسور باشیم“، ولی از طرف دیگه وقتی کسی خلاف جریان حرکت میکنه، اونو ق ضاوت کنیم. مثلا یکی میخواد یه مسیر شغلی عجیب رو امتحان کنه، ولی بقیه میگن “ولش کن، تو ایران جواب نمیده!” این ترس از تغییر باعث میشه آدمها بین چیزی که میخوان و چیزی که جامعه ازشون انتظار داره، گیر کنن.
تو یه مقایسه ساده با اروپاییا می تونم بگم اونا بیشتر تلاش میکنن که با ساختارهای اجتماعی و تغییر سبک زندگی،کمتر دچار وارونگی بشن اما ما بیشتر می خوایم که فقط با مغز خودمون بجنگیم و خدمونو تغییر بدیم که مثلا وارونه نشیم.
ما ایرانیا بیشتر روی ارادهی شخصی تأکید داریم، اروپاییها روی مدیریت محیط.
تو ایران، تغییرات ناگهانی و صفر-صدی رایجه، ولی اروپاییها تغییر رو تدریجی میبینن.
تو فرهنگ ایرانی، ترس از شکست باعث میشه وارونگی ذهنی شدیدتر بشه، ولی در اروپا، شکست یه مرحلهی عادی از رشده.
البته یه جاهایی شکست خوردن یا بهتره بگم خراب کردن یه موقعیت ، برای ما ایرانیا از لحاظ مادی و اقتصادی خیلی گرون تموم میشه و همین یکی از دلایل ریدن به خودمون از ترس ریدن احتمالی به داراییمونه.
———————————
شاید باید واسه خودمون محدودیت روانی ایجاد نکنیم
وقتی به خودت بگی «دیگر اصلا شکلات نمیخورم»، ذهنت وارد یه حالت جنگی میشه. شاید بهتره به خودت بگی: «شکلات میخورم، اما فقط تو شرایط خاص.
شاید باید هدفات رو خیلی کوچیک بزاری به جای این که بگی «میخواهم روزی ۵ ساعت درس بخوانم»، بگو «فقط ۵ دقیقه میخوانم». این ترفند باعث میشود مغزت الاغ نشه و مقاومت نکنه.
یکمی شاش کمتری داشته باشی و انتظار نتیجه سریع نداشته باشی ،ذهن واقعا مث یک گربه چاقه. آرومآروم باید تربیتش کنی.
به کص و شرای ذهنت بخندی! هر وقت دیدی که داری خلاف چیزی که میخواهی عمل میکنی، به خودت بخندی. همین که این وارونگی را بشناسی، نصف راهو رفتی.
شاید واسه فرار کردن از این وارونگی بهتره مغزمونو دور بزنیم
اما چطوری؟
چی میشه اگه به جای “نباید”، از ” باید” استفاده کنیم. مغز از ممنوعیت بدش میاد. وقتی به خودت میگی **”نباید شیرینی بخورم”**، دقیقاً هوس شیرینی میکنی. اما اگه بهش بگی **”میتونم هر چیزی بخورم، ولی اول باید یه لیوان آب بخورم”**، یه جورایی سیستم دفاعی مغز رو مختل میکنی. به جای تمرکز روی محدودیت، یه **الگوی جدید و بیدردسر** ایجاد میکنی.
کارها رو خیلی جدی نگیریم
-
اگه بخوای رژیم بگیری و بگی **”از امروز فقط غذای سالم میخورم، استثنا هم نداره!”** مغز اینو یه تهدید میبینه و بعد از یه مدت کم میاره. اما اگه بگی **”فعلاً یه تغییر کوچیک میکنم، مثلاً فقط شامم رو سالمتر میکنم”**، دیگه مغز حس نمیکنه که قراره کل سبک زندگیات نابود بشه، پس مقاومتش کمتر میشه.
-
اگه همیشه توی ذهنت این باشه که **”من آدمیام که همیشه میرینه تو رژیمش”**، این تصویر باهات میمونه و مدام بهش برمیگردی. ولی اگه تصویر جدیدی برای خودت بسازی، مثلاً **”من آدمیم که همیشه دنبال یه نسخه بهتر از خودشه”**، ذهنت به جای اینکه بهت ضدحال بزنه، آرومآروم باهات همراه میشه.
یه نویسنده همیشه توی وسطای نوشتن یه کتاب کم میآورد. هر بار که مینشست بنویسه، حس میکرد باید یه شاهکار خلق کنه و همین فشار باعث میشد نتونه ادامه بده. یه روز تصمیم گرفت **مغزشو دور بزنه**. به جای اینکه به خودش بگه **”باید بنویسم”**، گفت **”فقط یه خط کص و شر مینویسم و بعد ولش میکنم”**. اون یه خط مسخره باعث شد که مغزش وارد فاز “مقاومت نکن، این یه شوخییه” بشه، و بعدش یهو دید که چندین صفحه نوشته.
-
همین تکنیک رو میشه توی همهی ابعاد زندگی پیاده کرد. اگه حس میکنی باید ورزش کنی ولی مغزت مقاومت میکنه، به جای اینکه بگی **”باید یه ساعت بدوم”**، بگو **”فقط یه حرکت ساده انجام میدم، بعد هر چی شد”**. احتمال زیاد همون یه حرکت، شروعی برای ادامهی راه میشه.
وارونگی ذهنی رو نمیشه به زور شکست داد. اگه بخوای مستقیم باهاش بجنگی، احتمال زیاد 10 هیچ می بازی. اما اگه **بتونی آرومآروم مغزتو گول بزنی، مسیر رو براش جذابتر کنی، و از فشار روی خودت کم کنی، احتمال موفقیتت خیلی بیشتره. پس شاید به جای اینکه با مغزمون بجنگیم، باید یاد بگیریم که **چطوری خرش و کنیم و زیرکانه به هدفمون برسیم.
هر وقت تصمیم گرفتی که از فردا آدم بهتری بیشی، منتظر ضدحمله مغزت باش!