نوار پیشرفت اسکرول

از اینجا بشنوید

8 – چرا دو شخصیت داریم – دوگانگی از جنس ایرانی

——intro music——

از بچگی  دو نفریم و این تنها چیز بنیادیه که تو مدرسه، تو خونه، سرکار و خلاصه جلوی همه یاد می گیریم که باشیم. یکیمون خیلی گُله، اون یکیمون اما یه پیرهن سفید تنشه که استیناش از پشت به هم گره خوردن. میشه گفت این  کثیف ترین مهارتیه که واسه بقا بهمون یاد دادن داشته باشیم.

تو حالت عادی اسمشو نمیشه گذاشت اختلال چند شخصیتی ، این حالت یه‌جور اختلال اجتماعی‌پسند شده ست. یعنی جامعه یه جورایی انتظار داره دوشخصیتی باشی، چون اگه یه هویت ثابت و واقعی داشته باشی، احتمالاً  مث یه گوسفند جدا افتاده از گله تو بیابون دیر یا زود دخلت میاد!

دو شخصیت داشتن تو جامعه، مخصوصاً اون جاهایی که پُر از سانسور، قضاوت، و باید و نبایدهای متناقض هستن، تقریباً یه مهارته که همه یاد می‌گیریم، ولی به قیمت از دست دادن هویت واقعی‌مون. از بچگی به ما آموزش میدن که:

تو خونه یه جور باش، بیرون یه جور دیگه 

جلوی بزرگ‌ترها یه انسان والا مقام  باش، ولی با دوستات هر گوهی می‌خوای بخور

همیشه حقیقت رو بگو، ولی حواست باشه دروغ خیلی جاها به نفعته و مصلحته.

شجاع باش اما به محض این که دیدی تو خطری بزن زیر میز و بپیچ به بازی.

همه این پیامای متناقض باعث میشه که یه نسخه عمومی از خودمون بسازیم که بقیه دوست دارن ببینن، و یه نسخه خصوصی که فقط توی خلوت خودمون جرأت داریم نشونش بدیم. به این ترتیب، ما از همون اول دو تیکه بار میایم

یه “من” که بازی می‌کنه، لبخند میزنه، نقش آدم معقول رو داره، و تو جمع خودش رو کنترل می‌کنه.

یه “من” که سرکوب شده، عقده‌ای شده، و وقتی تنها میشیم  میاد بیرون و هر کاری دلش می‌خواد می‌کنه.

——-break——-

وقتی خیلی سعی می کنیم خودمونو خوب نشون بدیم محاله که اون یکی شخصیت یه انسان زلال و یه دست باشه. اصولا از اون ور بوم میفته و اونی که قایمش می کنیم دیگه حالا یه هیولای نیمه بیداره که احتملا تو بدترین موقیعیت بیدار میشه، داشته و نداشته مونو به گا میده.

این جمله یه واقعیت روانی رو به زبون خیلی رک و بی‌رحمانه‌ای بیان می‌کنه. هرچی بیشتر زور بزنی که یه چهره‌ی “پاک و معصوم” از خودت بسازی، اون نیمه‌ی تاریکت با شدت بیشتری رشد می‌کنه.

ماجرا اینه که تلاش بیش از حد برای “خوب بودن” اغلب یعنی انکار کردن یه سری بخش‌های طبیعی از خودمون—خشم، ضعف، خودخواهی، میل به قدرت، یا حتی غرایز ساده. ولی انکارشون باعث نمی‌شه محو بشن، فقط می‌فرستیشون زیرزمین روانت، جایی که مثل یه هیولای زنجیر شده  رشد می‌کنن.

و وقتی که دیگه جا واسه نگه‌داشتنشون نیست، از بدترین راه ممکن خودشونو نشون میدن.

  • کسی که همیشه آدم خوب و مهربونیه، یه روز بدون هیچ اخطاری ممکنه منفجر بشه و بدترین کارو بکنه.
  • کسی که خیلی می‌خواد پاک و عاری از خطا باشه، ممکنه تو یه لحظه، چنان ریدنی بکنه که کل اعتبارش از بین بره.
  • کسی که جلوی همه بااخلاق و منصفه، یه جا توی خلوت، از یه فرصت برای نامردی استفاده می‌کنه.

حقیقت تلخ اینه که هرچی بیشتر یه نقاب “بی‌نقص” رو به صورتت بچسبونی، یه روز با شدت بیشتری کنده می‌شه و اون زیر، یه چهره‌ی به‌مراتب ترسناک‌تر و تخمی تر  در انتظارته.

——fade in——

یه اثر عجیب دیگه ای که زیاد شدن تضادهای رفتاری به وجود آورده خلق  هیولاییه به نام  قضاوت (وقتی همه اشتباه می‌کنن، ولی هیچ‌کس اشتباه نمی‌کنه)

یه اثر بیرونی مهم این تضادها اینه که آدم‌ها درگیر یه بازی بی‌پایان قضاوت و مقایسه می‌شن. چون هر کسی تو ذهنش یه ترکیب متفاوت از این ارزش‌های متناقض رو داره، پس به خودش اجازه می‌ده هر لحظه بقیه رو قضاوت کنه.

  • اونی که پول داره، قطعاً یه جا دزدی کرده!
  • اونی که نداره، حتماً عرضه نداشته!
  • اونی که مهاجرت کرده، خائن به خاک و وطنه!
  • اونی که مونده، احمق و بی‌عرضه‌ست!
    دیگه فرقی نمی‌کنه چی‌کار کنی، همیشه یه جایی یه نفر هست که بگه: “این کار تو غلطه”.

اما ما چرا اینجوری شدیم؟ ترس از قضاوت، اون انگلیه که از بچگی تو گوشمون زمزمه کرده: “اینو نگو، اینو نکن، اگه بفهمن چی؟!” یه جور سانسورچی درونی که قبل از اینکه کسی چیزی بگه، خودمون خودمونو سلاخی و  زنده‌زنده وجودمونو سانسور می‌کنیم.

ما تو جامعه‌ای بزرگ شدیم که قضاوت کردن یه تفریح ملیه. یه نفر یه کار خاصی بکنه، سریع یه لشکر تحلیل‌گر وارد صحنه میشن:

“وای ببین چی پوشیده! انگار از تو سیرک فرار کرده!”

“ببین چی پست کرده، انگار خیلی چیز می‌فهمه!”

“ببین کی با کی رفته! نه نه نه. این  آخر و عاقبت نداره!”  

صدای بلیپ . ببین سر من کجاست چقدر اینجا تاریکه. اینا چه فکرایی ان با خودش می کنه …… اکو

——-fade in——-

ترس از قضاوت چه بلایی سرمون آورده که ازش  بی خبریم

تو یه کافه نشستی، قهوه‌تو می‌خوری و داری حال خودتو می‌بری. همه چی اوکیه. تو هیچ مشکلی نداری ، ولی یه دفعه مغزت میکروفونشون تست می کنه یک دو سه، و شروع به تز دادن می کنه و یه سری حس ناشناخته اجدادی میاد سراغت:
الان همه فکر می‌کنن من یه آدم تنها و افسرده‌ام که هیچ دوستی نداره!” بهتره گوشیمو در بیارمو تظاهر ‌کنم که خیلی سرم شلوغه و دارم با افراد مهمی چت می کنم

می خوام این وایبو بدم که  همزمان دارم پروزپوزالم رو برای  رییس سازمان ملل میفرستم در مورد این که یه راه حل کامل  واسه تمام مشکلات بشر پیدا کردم، در حالی که فقط از استرس دارم تو اینستاگرامم سیب خوردن ژینگ ژینگ میمون معروف چینی رو نگاه می کنیم و حتی یادم  میره که قهوه ای که سفارش دادم چقد خوشمزه بود.

کجاها ترس از قضاوت میاد سراغت؟

وقتی تو یه  مهمونی هستی و اصن کونتم خبر نداره دوروبریات دارن راجع به چی حرف می زن، ولی به جای پرسیدن، فقط سر تکون می‌دی!

یه بحثی شروع میشه درباره یه موضوعی که هیچ چی ازش نمی‌دونی، اما  همه دارن با اعتماد به نفس در موردش حرف می‌زنن. جرأت نداری بپرسی: ببخشید این که الان گفتی یعنی چی؟ چون می‌ترسی اونا بگن:
عه، تو اینو نمی‌دونی؟ از کدوم غار اومدی بیرون؟ پس فقط سرتو تکون می‌دی و تظاهر می‌کنی که همه‌چیزو بلدی، در حالی که ذهنت داره مدام از خودت می پرسه : اوراق قرضه یعنی چی؟

وقتی از چیزی خوشت میاد، ولی جرات نداری بگی!  فرض کن دوست داری یه سبک موسیقی عجیب‌غریب گوش بدی، یا عاشق کتابای فلسفی خاصی هستی. ولی چون تو جمع همه طرفدار چیزای دیگه‌ن، می‌ترسی علایقتو بگی.
نتیجه ش اینه که تظاهر می کنی خیلی طرفدار آهنگای اون رپری هستی که 65 درصد بدنش رو شیره تشکیل داده  ، واقعاً تکستای عمیقی داره!”
در حالی که همون شب با خودت خلوت می کنی و همون قطعه موسیقی بی‌کلام عجیب‌غریب موردعلاقه‌تو گوش می‌دی و غرق لذت میشی.

وقتی نظر واقعی‌تو نمی‌گی، چون می‌ترسی از دایره “آدمای باحال” پرت بشی بیرون!

یه سری دوستات دارن درباره  موضوعی نظر میدن که تو اصلاً باهاشون موافق نیستی، ولی نمی‌خوای “اون آدم متفاوت” باشی. پس توی دلت می‌گی اینا کم کص وشر  نمی گن، ولی بیخیال، نمی‌خوام بحث کنم و فقط سری تکون می‌دی که بحث عوض شه. موضوع این نیست که تو حقیقت رو می دونی یا نه. اما صرفا فقط نمی خوای مخالفت کنی. حتی اگه حقیقتو بدونیو مطمئن باشی که اونا تو یه کوچه کاملا بن بست دارن دنبال راه می گردن. توی سکوتت  خودتو خفه می‌کنی . و حتی آروم اروم  به این باور می‌رسی که شاید نظر من واقعا غلطه!” شاید منم که کصخولم؟

——————break——————

 خیلی جاها، اگه کسی چیزی رو صادقانه بگه، ممکنه از لحاظ امنیت روانی براش گرون تموم بشه. مخصوصاً تو فرهنگ‌هایی که آزادی بیان قد یه پشکل کوچیک هم ارزش نداره، آدم‌ها یاد می‌گیرن یه چیز بگن، یه چیز دیگه فکر کنن و یه چیز دیگه انجام بدن. 

ترس از قضاوت و عدم امنیت دو تا برادر دوقلو هستن که از بچگی دست به دست هم دادن و ما رو یه کصگیج دو شخصیته بار آوردن. توی جامعه‌ای که همیشه یکی هست که بگه “مردم چی می‌گن؟”، طبیعیه که یه ورژن سانسور شده از خودمون رو بسازیم تا کمتر تو تیررس باشیم. اما مشکل اینجاست که این نسخه‌ی سانسور شده، همیشه یه جور پرفورمنس نصفه‌نیمه‌ست.

تو این داستان ترس از قضاوت ما چندتا نقش رو همزمان بازی می کنیم.

  • اولیش نقش “بچه‌ی خوب تو خونواده ست.
    توی مهمونی فامیل نقش “بچه‌ی مودب و موفق” رو بازی می‌کنی. نه به خاطر این که عاشقشونی، بلکه چون اگه یه جمله‌ی متفاوت بگی، خاله‌ات سریع مادرت رو می‌کشه کنار و می‌گه: “حس می کنم بچه‌ت یکم آفه. مطمئنی مشکل روحی نداره؟
  • دومین نقش تو محل کاره جایی که ما یه بازیگر اجتماعی میشیم.
    رئیست می‌پرسه: “کسی نظری نداره؟” تو دلت می‌گی “آره، دارم! این پروژه‌تون اندازه عن سگ هم ارزش اجرایی نداره و افتضاحه!” ولی چیزی نمی‌گی چون اگه بگی، فردا پروژه‌ی بعدی بدون تو جلو می‌ره.  ممکنه با خودت بگی  این صلاحه که ادم هر جایی هر چی که فکر می کنه رو نگه. با این که می دونیم نحوه ابراز کردن یه مهارته. اما به لطف خیلی از معلما و سیستم تربیت ، حالا تو بزرگسالی خودسانسوری به درجه ای میرسه که دیگه کلا با ابراز خودمون مخالفت می کنیم و عمدا نمی خوایم که موئر باشیم.  نتیجه ش چیه؟ ده سال بعد یه آدم پر از عقده‌ای هستی که همیشه فکر می‌کنه کسی به نظرش اهمیت نمی‌ده، ولی یادش رفته خودش بود که از اول با قایم کردن نظرش خودش رو قایم کرد.

– وقتی همیشه به خاطر عدم امنیت روانی تو خطر سرزنش یا طرد شدنیم کجاها به خودسانسوری دست می زنیم؟

 کسی رو دوست داری ولی بهش نمی‌گی چون می‌ترسی برینه بهت. بعد می‌بینی طرف با یکی دیگه رفت. با خودت می‌گی “خب من که دوستش داشتم، چرا نگفتم؟” و جوابی که میاد اینه: “چون اگه رد می‌کرد، حس آدمی رو داشتی که لخت وسط یه خیابون شلوغ وایساده.” یعنی عدم امنیتِ محض.

  • عدم امنیت روانی تو فضای مجازی ترس از  خودت بودنِ واقعی رو ضرب در هزار می کنه.
    یه پست می‌ذاری که واقعاً دوستش داری، ولی بعد دو ساعت که لایک نمی‌خوره، پاکش می‌کنی. چرا؟ چون حس می‌کنی دیده نشدن توی فضای مجازی یعنی انگار واقعاً وجود نداری. این حس از همون عدم امنیتی میاد که سال‌ها تو مغزمون فرو کردن: یا تایید شو، یا گم شو.

———–fade out————

تضاد ارزش‌ها از اون داستانای عجیب و غریب جامعه‌ی ماست که هر چقدر توش فرو بری، بیشتر متوجه می‌شی که یه چیزایی اصلاً با هم جور درنمیان، ولی یه جورایی همه پذیرفتن که باید کنار هم باشن.

مثلاً از بچگی یاد می‌گیریم که “صداقت ارزشه”، ولی وقتی واقعاً راستشو می‌گی، یه جوری می‌زنن تو دهنت که به این باور قاطع می رسی :”راست‌گویی فقط واسه کتابای درسیه، دنیای واقعی یه چیز دیگه‌ست”. بعد کم‌کم یاد می‌گیری که یه جور راست بگی که کسی ناراحت نشه، بعدتر یاد می‌گیری یه جاهایی اصلاً راست نگی، و آخرش می‌رسی به این‌که اصلاً بهتره هیچی نگی! حالا تو یه دوشخصیته  فکور و لالی که ترجیح میده فقط شاهد نتایج بگایی دروغا ی دیگران باشه مادامی که سرشو با لبای غنچه شده تکون میده.

یه تضاد کلاسیک دیگه داریم به این عنوان: احترام به بزرگترها مهمه”، ولی همون بزرگترا حق دارن با منجنیق به سمت هر چیزی که تو با ارزش می دونی پهن پرت کنن و هرچی دلشون خواست بهت بگن و تو طبق قوانین نانوشته ی این تضاد کلاسیک نباید ناراحت بشی. اگه ناراحت بشی، می‌شی “بی‌ادب” یا حتی بی شرف. پس یاد می‌گیری که تحمل کنی، سکوت کنی، و در نهایت، یه جاهایی شروع می‌کنی به همون رفتار  ولی با کوچیکتر از خودت. چرخه‌ی زیبای نسل به نسل منتقل شدن عادتای تخمی!

تضاد بعدی  “نجابته. ایرانیا دقیقا نمی دونن نجابت چیه. اماخلاصه ش میشه این که یه چیزی باشه که حس خوبی به بقیه و حس خفگی و هیچی بودن به خود اون شخص میده.مثلا زنی که  باید “سنگین و رنگین” باشه،. یا دقیق تر بگم یه جنازه ی . RGB البته  اگه خیلی سنگین باشه، همون بی صفتایی که گفتن سنگین  رنگین ارزشه ، حالا بهش می‌گن “عُنُق زیادی مغرور.

———–fade out————

جنم

کلمه ای تعریف نشده با یه طیف گسترده از صفتای متناقض تو دل خودش. جنم تو این تضادها یه جورایی مثل یه شمشیر دولبه‌ست؛ یه چیزی بین جرأت و بی‌کله بودن، بین کصخلی و اراده، بین خطر کردن و حماقت محض. آدمی که میگن جنم داره، معلوم نیست شجاعه یا دیوونه، باهوشه یا فقط لج‌بازه. اما یه مرد باید اینو باشه، ولی اگه زیادی ازش داشته باشه، می‌شه “یه حیوون بی‌ادب و خطرناک”. یعنی هیچ‌وقت وسطش تعریف نشده، همه چی تو یه خط باریک راه می‌ره که اگه یه ذره این‌ور اون‌ور بشی، یا زیادی خوبی، یا عنی!

جنم تو این تضادها بیشتر شبیه یه کلمه‌ی بی‌سر و ته می‌شه که هرکسی یه تعریفی براش داره، ولی هیچ‌کس نمی‌دونه واقعاً به درد می‌خوره یا فقط یه برچسبیه برای توجیه این که دیگران تو رو تایید کنن.

———–break————

موفقیت تضاد بعدیه. موفقیت مهمه  ولی به شرطی که زیادی موفق نشی تقریبا همه دوروبریات ناخوداگه با رفتارشون مجبورت می کنن که پیشرفت کنی، ولی اگه خیلی پیشرفت کنی، دیگه حسادت‌ها شروع می‌شه. همه تشویقت می‌کنن که “بهترین باش”، ولی وقتی واقعاً بهترین شدی، باید منتظر منجیق های پر از پهن امده شلیک همون افراد باشی.

در نهایت، تو یه جامعه‌ای بزرگ می‌شی که پر از تضادهاییه که هیچ‌وقت توضیح داده نشدن. از یه طرف تشویق به چیزی می‌شی، از طرف دیگه بابت همون چیز سرکوب می‌شی. حالا اینکه این تضادها با آدم‌ها چی کار می‌کنه و چطور ذهنشون رو خراب می‌کنه، دیگه خودش یه داستان دیگه‌ست…

وقتی تضادهای ارزشی دور و برمون زیاد می‌شه، یه اتفاقی می‌افته که می‌شه اسمشو گذاشت “سقوط آزاد روانی با چاشنی کص و شر ‌گویی و هضیون”. یه جورایی انگار مغزمون می‌مونه وسط یه نبرد که نمی‌دونه باید به کدوم طرف متمایل بشه.

در حقیقت یه فروپاشی سیستم شناختی توی وجودت  رخ میده  (وقتی که  مغز می‌سوزه ولی دودش معلوم نیست)

مغز ما دوست داره دنیا رو یه جور منظم و منطقی درک کنه. ولی وقتی از بچگی بهمون گفتن “دروغ بده” و همزمان یاد دادند که “حقیقت رو هرجا نمی‌گن اگه به نفعت نباشه و یا این که بعضیا لیاقت شنیدن حقیقت رو ندارن ، این‌جاست که مغزمون شروع می‌کنه به گریپاژ کردن و جوش آوردن. اینجوری می‌شه که مثلاً شخصی اعتقاد درونی داره که  دزدی بده، ولی  یه کالای خیلی حیاتی رو انبار می کنه تا وقتی قیمت دلار بالا می‌ره،اون به رو گرون ترین حالت ممکن تا ته ،فرو کنه به انسان های دیگه  و اسمشو می‌ذاره زرنگی ، هوش سرشار اقتصادی و حتی نعمتی از سمت خداوند.

تو این سناریو معنی جنم برای این شخص به صورت ناخودآگاه این میشه. پاره کردن باسن انسان های دیگه و این که چقدر توش تبحر  دارم.

————–break————

دومین اتفاقی که فشار تضادها به وجود میاره فلج تصمیم‌گیریه (وقتی نمی‌دونی چیکار کنی، پس هیچ کاری نمی‌کنی) یا به قول خارجیا حالت فریز.

تضادهای زیاد باعث می‌شه همیشه یه شکی ته ذهنمون باشه که “نکنه کارم اشتباهه؟”. مثلاً، وقتی کسی ازت می‌پرسه “چطوری؟”، مغزت تو یه لحظه هزار تا مسیر مختلف رو بررسی می‌کنه:

  • اگه بگی “خوبم”، شاید دروغ باشه، چون اصلاً خوب نیستی.
  • اگه بگی “بدم”، ممکنه فکر کنن آدم افسرده‌ای هستی و نخوای باهات حرف بزنن.
  • اگه بگی “خوب نیستم ولی دارم تلاش می‌کنم”، زیادی فلسفی به نظر می‌رسه.
  • اگه بگی “نمی‌دونم”، قطعا مهر کصخولی روی پیشونیت می خوره.
    نتیجه؟ یه لبخند الکی و یه “شکر خدا” که معلوم نیست واقعاً از ته دله یا صرفاً یه راه فرار از جواب دادن. و البته شکر خدا بهترین عبارت رمزگذاری شده ما ایرانیا برای این جمله ست:  امیدوارم اوضاع از این کیری تر نشه.

——break——

استانداردهای نامرئی یکی دیگه از این نتایج تلنبار شدن تضادها روی همدیگه ست (وقتی هیچ‌چیزی مشخص نیست ولی همه انتظار دارن بدونی که باید چیکار کنی)

یه اثر دیگه تضادها اینه که هیچ‌وقت معلوم نیست چی درسته و چی غلط. مثلاً، ازت انتظار دارن که تو کارات مستقل باشی، ولی اگه تصمیمی بگیری که باب میل بقیه نباشه، می‌گن “با تجربه‌ها رو نادیده گرفتی”

مثل همون دختری  که ازش انتظار دارن “هم اجتماعی باشه و هم سنگین”، حالا این وسط دقیقاً اون خط وسط کجاست؟ معلوم نیست! فقط وقتی ازش رد  شدی، می‌فهمی که رد شدی.

و در آخر  خستگی روانی، اخرین تیر به لش پر از تضاد و زخمی توئه.  (وقتی از یه جایی به بعد دیگه اهمیت نمی‌دهی)

در نهایت، وقتی تضادها خیلی زیاد بشن، یه مرحله‌ای می‌رسه که آدم دیگه بی‌حس می‌شه. به تخمم که این جوری شد یا به کیرم که اون اتفاق افتاد. اینو می‌شه تو جامعه زیاد دید؛ وقتی چیزی خراب می‌شه، به جای اعتراض، با یه لبخند سرد می‌گی: “بابا ولش کن، اینجا ایرانه!”. این یعنی تو انقدر تضاد دیدی که دیگه به هیچ‌چیزی واکنش نشون نمی‌دی، چون کاملا باور کردی که  فرقی نمی‌کنه. این یعنی “فاز تسلیم اجباری”.

این تضادها باعث می‌شن که نه بدونیم چطور باید رفتار کنیم، نه بدونیم چی از زندگی می‌خوایم، نه بدونیم چی درسته و چی غلط. تهش یه جمعیت داریم که هم به همدیگه غر می‌زنن، هم از هم می‌ترسن، هم به هم نیاز دارن، و هم از همدیگه فرار می‌کنن. و این، شاید همون کابوسیه که توش گیر افتادیم…

————-break————

شاید لحظه ای که داریم برای آخرین بار چشمامون رو می بندیم و زندگیمون جلوموی چشممون فلش می زنه مهمترین دستاوردمون اینه که چقدر از چرخه های مضخرف بیرون پریدیم. همین!

شاید تا قبل از این که دیر بشه بهتره

  1. بفهمیم که همه دارن فیلم بازی می‌کنن
    اونی که تو رو قضاوت می‌کنه، خودش هم سانسور شده‌ست. این بازی رو که بفهمی، دیگه ازش نمی‌ترسی.
  2. قبول کنیم که ما همیشه برای همه مقبول نخواهیم بود
    سعی نکنیم همه رو راضی کنیک، چون این فقط امنیت توهمی می‌سازه که یه روزی رو سرمون خراب میشه
  3. یادمون باشه: عدم امنیت از بیرون میاد، ولی امنیت باید ا ز درون ساخته بشه
    وقتی بدونیم که “حتی اگه همه بریزن سرت، باز هم خودت واسه خودت کافی هستی”، اون موقع تازه آزادی رو حس می‌کنیم.