چرا فکر میکنیم مرگ فقط مال بقیه است؟
ما مثل سگ می ترسیم که به مرگ فکر کنیم. به تنها چیزی که تو زندگیمون قطعیه نه فکر می کنیم نه باورش می کنیم و تمام حواسمون به چیزهاییه که هیج کدوم تضمینی ندارن . در ضمن تو میمیری اما من نه.
این سؤال، از اون دست سوالائیه که جوابش اصلا ساده نیست، چون ما آدما جونورای پیچیدهای هستیم؛ هم با منطق کار میکنیم، هم با احساس، و گاهی حتی خلاف چیزی که میدونیم، رفتار میکنیم. حالا چرا مرگ رو واسه خودمون انکار میکنیم؟ می خوام این موضوع رو از چند تا زاویه بررسی کنم.
اولیش. غریزه بقاست. ما برنامه ریزی شدیم که زنده بمونیم.
ذهن ما به طور طبیعی به سمت زنده موندن و حفظ خودش میره انگار این غریزه اولین خط توی کد آفرینش ماست. از اول تو همه موجودات زنده بوده. شاید بزرگترین مدرک واسه این که بدونیم سرچشمه حیات تو بدن همه ما موجودات از یه جنسه، همین حس مشترک میل به زنده مونده. اگه این غریزه نبود، شاید آدم از لحاظ پیشرفت تو زندگی هیچ گوهی نمیشد. اما این غریزه، یه وجه پنهان هم داره: به ما کمک میکنه ترسهای فلجکننده رو فراموش کنیم.
حالا تصور کن، اگه هر روز با این فکر از خواب بیدار بشی که “امروز ممکنه آخرین روزم باشه”، چی میشه؟ فکر می کنی خیلی با انگیزه تر میشی؟ شاید; اما به احتمال زیاد می شاشی تو خودت و شاید جرئت نکنی حتی قدم از خونه بیرون بذاری. ذهن ما این فکر و می فرسته یه گوشه یا بهتر بگم، تو عمق ناخودآگاه دفنش میکنه تا بتونیم قد از قدم برداریم و زندگی کنیم.
دومین مورد اینه که مرگ دیگران؛ واقعیتر از مرگ خودمونه
وقتی کسی از دنیا میره، چه یه غریبه باشه، چه عزیزمون، یه جورایی اون لحظه بیشتر حس میکنیم که مرگ واقعیـه.
اما این یه حس موقتیه. چند وقت که بگذره، دوباره به روال عادی زندگی برمیگردیم. چرا؟ چون هنوز زندهایم و مرگ خودمون برامون خیالیه. ما هیچ وقت نخواهیم فهمید که مردیم. حتما می خوای بگی که وقتی مردیم چرا، اون موقع به خودمون میایم و می فهمیم. این دیگه از اون کس و شرای وایرال و من دراوردی بشره
بزارید یه سوال بپرسم. مگه کسی دیده که بعد از مرگ چه اتفاقی می افته؟ حتی اون آدمایی که توی یه حالت خاص مثل کما میرن یا واسه مدتی هوشیاریشون از بین میره ، اون لحظه که به هوش میان روی تجربه هاشون، اسم مرگ یا نزدیک مرگ یا دیدن اون دنیا رو میزارن. تجربه هاشون چیه؟ یه تونل دیدم که تهش نور بود؟ مادر مرحومم رو دیدم؟ پرواز می کردم؟ تو 99 درصد این تجربه ها همه تصاویری که دیده شده یه خاطره از همین دنیاست. یعنی چیزی که قبلا یه جا دیدی یا بهت گفتن.
ممکنه به خاطر مطالب انگیزشی که اخیرا خوندی و خودتو خیلی نامحدود می بینی این جمله یکم ناراحتت کنه اما” تو چیزی که ندیدی رو نمی تونی تصور کنی”. حتی عجیب ترین چیزایی که تو کابوسای شبانه ت می بینی یا توی نقاشیات یا شعرات ظاهر میشه روی کاغذ و بقیه میگن اینو از کجات دراوردی ، همه و همه از تجربه ست و اطلاعاتی که داری. یعنی دقیقا به همین اندازه ذهن محدوده .پس مرگ یعنی مردن و مرده “موندن” …. و هیچ وقت زنده ما این رو نخواهد فهمید. البته ما این حقیقت ساده رو نمی خوایم قبول کنیم پس با چندین مدل توجیه یکی از یکی عجیب تر می خوایم خودمون رو خر فرض نکنیم. اگه بخوایم همه چیز رو همونطور که هست بپذیریم فک می کنیم احمقیم و حتما باید کون خودمون رو پاره کنیم و ازش استدلالی دربیاریم تا کمی آروم بشیم.
بگذریم. ذهنمون نمیتونه چیزی رو که تجربه نکرده، کامل بفهمه. ما هرگز لحظه مرگ خودمون رو ندیدیم، اما مرگ بقیه رو دیدیم. واسه همین میشه فکر کنیم این اتفاق فقط برای دیگران می افته.
. Cut / music break
سومین دلیل این فکر ، احساس منحصربهفرد بودنه
ما آدما معمولاً خودمون رو خاصتر از چیزی که هستیم تصور میکنیم. چون این یکی از ویژگیهای ناخودآگاه ذهنمونه که میخواد اعتمادبهنفس و امنیت روانیمون رو حفظ کنه. البته به چیزایی که آدمای دیگه هم یادمون دادن و درگوشمون خوندن ، خیلی ربط داره. همون حس معروف خاص بودن.تعریفای رییست، قربون صدقه مادرت، خلاصه هر جا که شما رو باد می کنن…ما باهاش یه توهمی می گیریم که فکر میکنیم آدمای دیگه ممکنه بمیرن، اما “من؟ من فرق دارم”. دنیا حول محور من می چرخه و داره داستان من رو جلو می بره. بقیه هم همینجوری هستن و خیلی زندگیشون اهمیت نداره. تازه از این حس هم که بگذریم ، ممکنه خیلی منطقی به نظر نیاد، اما می تونه یه جور دفاع روانی هم باشه. چون اگر باور کنیم که مرگ کاملاً نزدیک و قشنگ پشت گوشمونه شاید اصلا نتونیم به زندگی ادامه بدیم
Cut music break.
“قبلاز این که نکته چهارم رو بگم یه چیزی رو واضح و ساده توضیح میدم. مرور باورای مختلف راجع به مرگ تو این بخش دلیل بر توهین به هیچ اعتقادی نیست . صرفا و دقیقا همونطوری که اون اکیپ بهش اشاره کردن ، می خوام توضیحش بدم. همونی که گفته شده ، بدون هیچ پیچ و خمی. و البته به زبون ساده.
جهارمین علت این که فک می کنیم ما نمی میریم و لی دیگران می میرن، اصن فرهنگ مرگگریزیه
یکی از دلایلی که باعث میشه فکر کنیم که ما نمی میریم، اینه که نمی خوایم اون اتفاقایی که میگن قراره بیفته ، با مردن ما برامون اتفاق بیفته.
پس یه جیزی اتفاق میقته به اسم مرگ گریزی. بزارید قبل از این که بقیه دلایل انکار کردن مرگ خودمون رو بررسی کنیم ببینم ما ادم ها اصلا تعریفمون از مرگ چیه که اینطوری بعضیامون وقتی بهش فکر می کنیم همه بدنمون می لرزه …
خب تا این جا راجع به این صحبت کردیم که ما نمی دونیم مردن چه شکلیه چه برسه به این که بدونیم بعدش چه اتفاقی می افته اما به دلایلی چون آدمیم باید هرچیزی برامون یه توضیحی داشته باشه وگرنه کسخل و حیرون میشیم.
خیلی بهتر از من می دونید مثلا فرهنگ ایرانی الان، چه تعریف ها و ری اکشن هایی نسبت به مرگ داره.
(توی پرانتز بگم وقتی از فرهنگ ایرانی حرف می زنیم راجع به همون عادت های اکثریت حرف می زنیم و منظورمون از فرهنگ ایرانی همین رفتار اکثریته نه چیز دیگه)
این فرهنگ مرگ گریزی ایرانی رو با یه مثال از تجربه کودکی خودم ادامه میدم. یادمه وقتی بچه بودم به محض این که میشنیدم یکی مرده همش می خواستم بفهمم یعنی چی ؟ یعنی کجا رفته؟ و دوست داشتم ببینم یه مرده چه شکلیه. توضیحی که بهم داده میشد این بود. خوب نیست که ببینیش. و ترجمه فارسی ساده ادامه توضیحات برای ذهن من 6، 7 ساله این بود: اون الان دیگه یه موجود سرگردون و در حال پرس شدن زیر خاک و سنگه. بزودی بیدار میشه و بعد از این که سرش زخمی شد دوباره اون تو خفه میشه. بعد با این که خفه شده ولی به یه لیست از سوالات جواب میده. البته سوالا لو رفته و از قبل مثل سوالای سفارت اونا رو تمرین کرده. بعد از اون تو یه صف خیلی طولانی میره که ممکنه تا چند هزار سال هم اون تو بمونه.
Cut – Music break
از تجربه کودکی خودم که بگذریم ، می خوام سراغ چندتا از توضیح های دیگه از اکیپ های دیگه آدم های کره زمین برم. بازم میگم من ساده شده همونی که خودشون گفتنو دوباره بازگو می کنم:
بعضیا اعتقاد دارن وقتی می میرن، میرن پیش خونوادشون، دقیق تر بگم میرن پیش کسایی که دوستشون داشتن. یعنی واسه هر کی دلت تنگ شده اتوماتیک می ری پیش اون. البته اگه هر دوتون یه جا منتقل بشید. کمی زیر و رو کنیم این توضیح رو. یعنی اگه من می خوام برم پیش پدرم، خود پدرم هم که بچه مادربزرگمه دوست داره بره پیش مادرش و دختر منم میخواد بعد از مرگ بیاد پیش من. ما هر دو هم میخوایم بریم پیش زن من .با فرض این که همه یه جا افتادیم، تو این وضعیت کی چه شکلیه واسه اون یکیای دیگه؟بابام منو چند ساله می بینه؟ جوان رعنا؟ خودش چیه واسه من؟ واسه مامان بزرگم چه شکلیه؟ مامان بزرگم واسه پدربزرگ خودش چه شکلیه؟ راستی اگه من دوست دارم برم پیش پدرم اما پدرم خوشش نیاد ریخت من رو ببینه تکلیف چیه؟ اگر ما بدن ها مون رو جا گذاشتیم پس چطوری همدیگه رو تشخیص میدیم؟ مطمئنا ریختمون تو خاک جا مونده و بدون مغزمون و خاطراتمون که ثابت شده این خاطرات فیزیکیه و تو بدن ذخیره میشه، چطور قراره همدیگه رو یادمون باشه؟
Music break
بعضیای دیگه معتقدن ما یه روح داریم که جاودان می مونه. چرا جاودان می مونه.چون اون یکی حالت یعنی بعد از مرگ اصلا دیگه نبودن، حتی فکر کردن بهش باعث میشه ساییده گاییده بشیم. خب یه سوال . یه سول خیلی ساده. مگه ما قبل از این که بدنیا بیایم رو یادمون هست. به همین راحتی که الان گفتم ما دقیقا مدت خیلی زیادی شاید چند میلیارد سال قبل از این مدت که زنده هستیم رو اصلا نبودیم و یادمون هم نمیاد. پس خیلی راحت می تونیم اصلا نباشیم و باور کنید به … کسی هم نیست. در ضمن تو این اعتقاد مرده ما یه روزی بلند میشه دوباره و میره آزمون بده. حالا بعد از این که ما دفن شدیم هزار مدل اتوبان، ساختمون حتی پیپی گربه و چیزای دیگه با ما قاطی شده و حتی جابجا شدیم و معلوم نیست کجامون کجاست. با این حال چطور بدن رو دوباره جمع می کنیم و این که این بدن قراره به چه دردی بخوره معلوم نیست. اگه این بدن بعدا لازم بود پس چرا بی مصرف افتاد یه گوشه؟ بگذریم.
ادامه میدیم. بعضی دیگه به این اعتقاد دارن که ما همیشه بودیم و الانم یکی از اون دور ه هاست که هستیم، با هر بار مرگ هم میریم تو یه دور ه جدید بودن. یعنی قراره همش باشیم تا دیگه نباشیم. کی دیگه نیستیم؟ وقتی فول اپگرید شدیم و دیگه هیچی به هیج جامون نبود. من این اعتقاد رو رد یا تایید نمی کنم. صرفا یه ابزرویشن هست.
تو ادامه همین باور یه سری بر این اعتقاد دارن که روح ما در نهایت در یه حالتی بین بودن و نبودن ساندویچ میشه.
بعضیا میگن بعد مرگ روح میشیم و روح ما میره همونجا که دل خوشه. جایی که اجدادمون اونجان و با هم میریم شکار و تو طبیعت در ارامش خواهیم بود. یعنی همینی که اینجا تجربه کردیمو انور بدون بدن ادامه میدیم. چطور شکار می کنیم و چیو میزنیم معلوم نیست.
یه سری میگن بعد از مرگ ما آدما وارد کالبد درختا میشیم واسه همین مرده رو ایستاده خاک می کنن و یه درخت هم رو سرش می کارن که اینطوری عمل انتقال انجام بشه. لین یکی جالبه، چون حداقل مفیده.
یه عده معتقدن ما وقتی می میریم دیگه به تخم کسی نیست که کجا میریم اما هرجا میریم مجرد نباید بریم. منظور این افراد اینه که اگه شخصی مجرد از دنیا بره باید یه مراسم عروسی براش برگزار شه. حالا یا با یه مرده دیگه یا حتی یه عروس زنده.
Music break
این وسط بد نیست به چنتا باور دیگه که قدیمی ان و دیگه خیلی مرسوم نیستن اشاره کنیم. اینطوری کمی تلنگر می خوریم که ما ادما کلا چه افکاری رو داشتیم و افکار الانمون چقدر متفاوت هستن ویکم به قبلا خودمون بخندیم احتمالا بعدا هم به الانمون می خندیم.
یه سری قبلا اعتقاد داشتن که ما باید بعد از مرگ کیپ، بسته بندی و هواگیری بشیم ، وسایل زندگیمون هم کنارمون گذاشته بشه تا باهاشون اونور ادامه بدیم.
یه سری اعتقاد داشتن ما روح میشیم اما اگه درست خاکمون نکنن یعنی مراسمی که بهش اعتقاد داشتن اگه درست پیش نره، حالا دیگه روح هایی هستیم که گرسنه هم میشیم و باید زنده ها بهمون غذا بدن و گرنه ناراحت میشیم و کون زنده ها رو پاره می کنیم.
یه عده دیگه به این اعتقاد داشتن که زمین آدمایی که بدجنسن رو زنده زنده می بلعه و میفرستتشون تو یه جایی به اسم دنیای زیرزمینی. خب این باور باعث میشد مردم از ترس خشم زمین، یه سری کارها و مراسم خاص واسه آروم کردنش انجام بدن. احتمالا یه سری کلاش هم به همین بهونه ترس از زمین خشمگین، خوب از مردم سواری میگرفتن.
بعضی هم معتقد بودن که کلا بعد از مرگ، ما آدم ها تبدیل به حیوون میشیم و سعی می کنیم زندگی دیگران رو تحت تاثیر قرار بدیم. اگه از دید و قضاوت دیگران ادم مشتی بودیم حالا حیوون خوشگلی میشیم. اگر هم بد ذات یا شرور بودیم به حیوون مشمئز کننده و بدترکیبی تبدیل میشیم. یعنی با هر چی حال کنیم و نکنیم طبق اون با ما برخورد میشه. اگه قراره که این تبدیل ما به حیوون یه توجیه ارزشمندی داشته باشه؟ خب ما خاطرات و احساساتمون که با ما بوده رو میزاریم می مونه و بعد لدون اون تجربه ها حیوون میشیم که چی بشه؟ اگه راهی برای تاثیر وی دیگرانه چرا به یه شک قابل فهم تر و منطقی تر انجام نمیشه؟
من فکر می کنم ما اداما انقدر از مرگ می ترسیم که برگشتن روح و ارتباط با این دنیایی که میشناسیم هم می تونه از همون ترس ما از نبودن بیاد و ما ناخوداگاه چنگ می زنیم به هر چیزی که بگه خیالت راحت باشه. تو هستی و خواهی بود.
Music break
حالا بعد از چند هزار سال تکامل باورهای جدید در مورد مرگ چیه؟
خب شاید یکی از محبوب ترین باورای جدید اینه که بعد از مرگ روح وارد یه جهان انرژی محور میشه و دیگه مکان و زمان وجود نداره.
و اما کسانی که سرشون در مطالعه و عمیق شدن تو حقایق فیزیکی دنیای ماست ، یعنی دانشمندا، اونا چه باور ایی راجع به مرگ دارن؟
نظریه کوانتومی آگاهی که خلاصه ش میشه این که حیات ممکنه نوعی انرژ ی باشه که بعد از مرگ به جهان برمی گرده و تو یه شکل دیگه ادامه میده.
یه سری ادعا می کنن آگاهی یا همون حیا فقط مربوط به مغز نیست و بعد از مرگ تو بعد های جدیدی ادامه میده و زمان و مکان آفریده ی ذهن ماست، به عبارت دیگه ما این دو رو از تو کونمون درآوردیم و واقعیت یه چیزی فراتر از تصور ماست
جهان های موازی، هولوگرافیک بودن جهان، و جالب ترین همه این ها توهمی بودن مرگ از نظریه های دیگه علم راجع به مرگه
واقعا این آخری با روحیه مرگ گریز ما جور در میاد.
هنوز تو خیلی از جوامع، مرگ یه جور تابوعه. ما از بچگی یاد میگیریم که ازش حرف نزنیم یا اگه حرف میزنیم، خیلی کلی و بدون عمق. حتی مراسمهایی که برای مرگ برگزار میکنیم، بیشتر به جنبه اجتماعی و تسلی دادن بازموندهها اختصاص داره تا اینکه واقعاً بخوایم درباره مرگ فکر کنیم.
تو رسانهها، فیلمها، یا حتی قصههای کودکانه، مرگ معمولاً به شکلی نمادین و غیرواقعی تصویر میشه. اینجوری ذهنمون با مرگ به عنوان یه حقیقت طبیعی کمتر آشنا میشه.
Music break
برگردیم به بررسی بقیه ی دلایل این سوال اصلی که چرا فک می کنیم ما نمی میریم یا نباید بمیریم .
پنحمین دلیلش می تونه تمرکز بر آینده یا فرار از لحظه حال باشه
خیلی از ما دائماً درگیر آیندهایم. برنامهها، آرزوها، و کارهایی که میخوایم انجام بدیم، تموم وقت و انرژیمون رو میگیرن. مرگ، دقیقاً خلاف این جریان عمل میکنه. یعنی به ما یادآوری میکنه که آیندهای هم ممکنه نباشه. یعنی به راحتی میاد و تو کمتر از یک ثانیه میرینه به همه ی پلن های ما. برای همین، ذهن ما ناخودآگاه سعی میکنه این فکر رو پس بزنه.
شیشمین موضوع اینه که انکار مرگ یه سازوکار ذهنی برای ادامه زندگیه
اینکه ما فکر میکنیم مرگ مال بقیهست، یه نوع مکانیسم دفاعی روانی محسوب میشه. این انکار بهمون کمک میکنه تا با فشار روانی مرگ کنار بیایم. ذهنمون به جای اینکه مدام با ترس از مرگ درگیر بشه، سعی میکنه روی چیزای دیگه تمرکز کنه؛ روی زنده بودن، کار کردن، ساختن، و حتی لذت بردن از زندگی.
اما مرگ؛ بخشی از زندگیه. در واقع بخش حتمی زندگیه.
حقیقت اینه که مرگ اجتنابناپذیره، برای من، تو، و همه آدمایی که دوستشون داریم. اما اگه فقط چند دقیقه بشینیم و عمیق تو چشمای مرگ نگاه کنیم یه چیزی رو می تونیم متوجه بشیم. این که واقعا، درک این حقیقت که ما تو یه بازه ای از زمان اینجاییم و قبل و بعدش رو اصن نمی تونیم بفهمیم و با این قضیه راحت کنار بیایم، میتونه زندگی رو برای ما با ارزش تر کنه. اگه بدونیم زمان محدوده، شاید بیشتر تلاش کنیم تو این مدت کوتاه، یه زندگی معنادار بسازیم.
اما معنا چیه؟ می تونه یک میلیون چیز متفاوت برای هر کسی باشه. اما اساسا شاید خلاصه شه تو این که
- بیشتر عاشق باشیم.
- بیشتر ببخشیم.
- قدر لحظههای کوچیک رو بدونیم.
- کمتر وقت تلف کنیم.
به قول یه عزیزی که خودش هم مرده، میگه : مرگ نباید ترسناک باشه، چون تا وقتی ما زندهایم، مرگ وجود نداره، و وقتی مرگ میاد، ما دیگه نیستیم.”
Music break
در آخر میخوام بگم
ما فکر میکنیم مرگ فقط مال بقیهست، چون ذهنمون برای ادامه زندگی به این انکار نیاز داره. اما اگه بتونیم مرگ رو به عنوان بخشی از زندگی بپذیریم، شاید بتونیم زندگی عمیقتر، شادتر، و معنادارتری داشته باشیم. این پذیرش به ما کمک میکنه که هم از لحظههای زندگی لذت ببریم، هم بدون ترس از مرگ، کاری کنیم که وقتی نیستیم، یاد و اثری از ما باقی بمونه که باعث بهتر شدن زندگی دیگران بشه. چه کیفیت روانشون ، چه کیفیت فیزیکی زندگیشون.