اضطراب اجتماعی – بازمانده ی یک وحشت کهنه – از غار تا آپارتمان
مقدمه
اضطراب اجتماعی چیه و چرا هنوز ذهن ما رو تسخیر کرده؟ از وحشتهای کهنهی دوران غارنشینی تا فشارهای دنیای مدرن، اضطراب اجتماعی دست از سر انسان برنداشته. تو این اپیزود یاد میگیریم چطور اضطراب رو بهتر بشناسیم، کنترلش کنیم و از شر حلقهی معیوب ترس خلاص بشیم.
اضطراب یه اختلال نیست؛ یه میراث ژنتیکیه. هدیهای که اجداد غارنشینمون از دل خون و ترس برامون به جا گذاشتن.
تو این اپیزود از “پادکست دولایه”، بدون تعارف، داستان اضطراب رو ورق میزنیم:
از اضطراب اجتماعی مدرن که پشت نقاب موفقیت پنهان شده، تا شکنجهی روزانهی مغزی که با هر تصمیم ساده، دستتو میلرزونه.
به تضادهای بیرحم اضطراب میپردازیم؛ همون جایی که فرار میکنی ولی بیشتر گرفتار میشی. تغییر میخوای ولی بیشتر میترسی.
کمی هم تو فرهنگ خودمون شیرجه میزنیم، جایی که اضطراب، مثل هوای آلوده، با نفسهامون قاطی شده و راه فراری نیست — جز اینکه اول واقعیت رو بدون روکش نگاه کنیم.
متن اپیزود
یه شب که من و دی ان ای ام دور هم نشسته بودیم، واسه م تعریف می کرد که جد غارنشینت تازه محله شو عوض کرده بود. اونجا واسه اولین بار یه دایناسور دید، آروم رفت طرفشو لمسش کرد.دقیق یادمه از گاز اون هیولا خون کونش بند نمیومد و خودشو رسوند به غار و قایم شد. مادامی که ناله می کرد، اونجایه دفعه حس کرد یه چیزی کنترل بدنشو گرفت و شروع کرد به لرزوندنش. انگار یه جونور نامرئی تسخیرش کرده بود. جد بزرگت جون سالم به در برد اما اون جونور موزی از اون روز پیش خونوادتون موند. واسه مای دی ان ای اینا صرفا خاطره ست اما شما بهش میگید “اضطراب”.
——–intro——–
می تونم اسمشو بزارم طبخال روانی. فقط یه تحریک لازم داره تا ظاهر بشه و برای چند مدت چهره زشتشو تو روان خودت ببینی.
مث یه جور بیماری خاموش که نه فقط تو مطب دکترا، بلکه تو پارک، مترو، دورهمی ، سرکلاس، تو هواپیما، زیر آب و حتی تو خونه های به ظاهر گرم پخش شده.
مثل یه موسیقی بک گرانده توی زندگیمون. یه موزیک خیلی آروم همیشگی که هر جا میری داره پلی میشه. فقط هم یه ترک پخش میشه. اسم این آهنگ اینه “یه چیزی کمه، یه چیزی قراره بدجور به گا بره.”
——–break———-
اضطراب مثل اینه که یه بادیگارد گندهی وحشی داشته باشی،
که قراره ازت محافظت کنه، ولی وقتی یه خطر جدی میبینه،واسه محافظت روت می شینه و تو اون زیر مادامی که در امانی ، حالا داری از فشار خمیر میشی.
اضطراب قدیمی ترین ارث پدرانمونه. ارثی که به یه سری بیشتر و به یه سری کمتر رسیده.
میشه گفت ریشه اضطراب یه میراث ناخواسته ست.
اضطراب یه چیز تصادفی نیست. این حس، در واقع یه مکانیسم دفاعی باستانیه که تو مغز ما کار گذاشته شده، جزوی از قدیمی ترین کدهای ماست. می خوایم قبولش کنیم می خوایم نکنیم. اما این یه حقیقته.
تو دوران اولیهی بشر، وقتی توی ساوانا زندگی میکردیم،
کسایی که بیشتر می ریدن به خودشون — از صدای یه تکون تو بوتهها، از سایهی یه موجود عجیب — احتمال بیشتری داشتن که زنده بمونن. اسم این گروه خایه فنگا بود. اونا هنوزم وجود دارن.
بقیه اقواممون چی؟ یه سری هم بودن معروف به به کیرم ها. که آرومتر بودن، شجاعتر بودن، با اعتمادبهنفس راه میرفتن. خب… اغلب تبدیل میشدن به ناهار و مزه دورهمی حیوونای شکارچی. از اکثر دسته دوم دیگه هیچ اثری تو دنیای امروز نیست. اما اون تعداد کمی که زنده موندن شاید بشه گفت ژن قوی تر و یکدست تری رو دست به دست کردن. خوشا به حال نوادگانشون.
و مغز ما؟ هنوز داره تو همون مود کار میکنه. فرقش اینه که دیگه ببر پشت در کمین نکرده؛ به جاش قسط خونه، ریپلای نکردن پیام یه اُزگل، اخبار بگایی، همه دارن نقش همون ببر رو بازی میکنن.
———Break———
آمارهای جهانی مثل گزارشهای بهداشت جهانی میگن حدود 7 تا 10 درصد جمعیت دنیا اختلالات اضطرابی شدید دارن.یعنی حدود 800 میلیون نفر. اینا اونایی ان که کارشون به تشخیص بالینی، درمان، دارو یا رواندرمانگر کشیده شده.
اما تو واقعیت نانوشته اگه تعریف اضطرابو فقط محدود به “اختلال روانپزشکی” نکنیم، و اضطرابو چیزی بدونیم که از یه حس همیشگی نارضایتی، بیثباتی ذهنی، نگرانی مبهم، یا حس تهدید دائمی ریشه میگیره اونوقت میشه همون طبخال روانی، چیزی که تو دنیای امروز تقریباً همهجا هست.
واقعیت اینه که بیش از نصف آدما، یعنی راحت 6۵٪ تا 7۵٪ آدمهای روی زمین، توی یک سطحی از اضطراب مزمن دارن زندگی میکنن.
نه لزوماً اون شکلی که نتونن کار کنن یا زندگی کنن،
بلکه اون شکلی که یه بخش ثابت از مغزشون همیشه درگیر این سؤالهاست:
“چی میشه؟ اگه خراب شه چی؟ اگه از دست بره چی؟ اگه موفق نشم چی؟ اگه دیده نشم چی؟”
تو این مدل نگاه:
یه کارمند ساده تو هند،
یه مادر تنها تو آلمان،
یه تینیجر تو تهران،
یه کارآفرین تو نیویورک
همهشون دارن اضطراب رو حمل میکنن. فقط ظاهرش و میزان خودآگاهیش فرق داره.
——–Fade——–
می رسیم به قسمت مورد علاقه این پادکست. یعنی تناقضها و تضادهایی که تو اضطراب آدمها هم دیده میشه
تضاد اول: ترس از قضاوت شدن تو دنیایی که هیچکس واقعا حتی دیگه حوصلهی فک کردن به عنتر بازیای بقیه رو هم نداره.
آدمها مادامی نصف عمرشونو صرف لرزیدن به خودشون از ترس قضاوت بقیه میکنن که بقیه مشغول نگرانی از قضاوت شدن خودشونن.
یه فستیوال جهانی از اضطرابهای بیمصرف.
همه دارن تو سر خودشون فیلم بازی میکنن که کارگردانشم خودشونن والبته به زودی مقتول این فیلم هم خودشونن. مقتولی که قاتل هم خودش بوده.
تضاد دوم: ترس از ریدن، تو جهانی که بقای انسانها اساساً با هزاران شکست قبلی ممکن شده.
یعنی تو داری از همون چیزی میترسی که جدت رو از بالا رفتن از درخت به ساختن آتیش رسوند.
حقیقت تلخترو می خوای بدونی؟ بدون ریدن یکی دیگه ، احتمالا تو اصلاً به دنیا نمیومدی.
تضاد سوم: اضطراب از انتخاب غلط، تو دنیایی که “انتخاب درست مطلق” اصلا وجود خارجی نداره.
انسانی که همه فکر و ذکرش انتخاب کمتر اشتباهه.
ولی مغز اضطرابزده اصرار داره که یه دکمهی طلایی باید باشه که اگه بزنی، زندگیت گلستون بشه.
خیلی راحت میشه گفت : این دکمه وجود نداره . اگه یه دکمه به این اسم هم بهت معرفی شد، حتما تهش به یه دینامیت وصله.
تضاد چهارم: اضطراب از آینده، در حالی که آینده فقط یه توهم ذهنی دربارهی مجموعهای از اتفاقات غیرقابل پیشبینیه.
تو داری هر شب با چیزایی کلنجار میری که ممکنه هیچوقت اتفاق نیفتن.
در واقع تو داری از فیلمی میترسی که هنوز ساخته نشده و شاید اصلاً بودجهش تصویب نشه.
این رو آدمی می فهمه که یه بچه رو به دنیا اورد بزرگش کردو براش کلی آرزو داشت و یهو اون بچه تو یه اتفاق می میره. و همه چی تمام…
نگرانی از هزینه دانشگاهش، پیدا کردن جایگاه اجتماعی مناسبش، نگرانی از ازدواج درستش ، اطمینان از سلامتیش. امااین نکته از توهم اینده دلخواه رو زندگی به سخت ترین حالت ممکن بهش نشون داد.
همه و همه تمام. سخت ترین حالت ممکن که زندگی می تونست بهش نشون بده که آینده نا معلومه.
تضاد پنجم: اضطراب از تنهاییه، همزمان با فرار از صمیمیت ( این یکی یه کیس تضاد تو تضاده).
خیلیا میترسن تنها بمونن، ولی وقتی پای ارتباط واقعی میاد وسط، خودشونو قایم میکنن.
دقیقاً مثل آدمی که از گرسنگی میمیره ولی غذا خوردن براش استرسزاست.
تضاد ششم اضطراب از بودن، اضطراب از نبودن.
بودن یعنی درد و رنج کشیدن. نبودن یعنی هیچکس تو رو یادش نمی مونه.
و انسان بین این دو لبهی تیغ گیر کرده، با یه لبخند عصبی روی صورتش.
———-break———
همونطور که قبل تر گفتیم اضطراب هم ژنتیکیه، هم محیطی.
حدود ۳۰٪ تا ۴۰٪ از میزان اضطراب هر فرد ژنتیکیه. یعنی پدران خایه فنگ ما، ژن هایی رو دست به دست کردن که مغز آدم الانو حساستر، واکنشپذیرتر، و آمادهتر برای درگیری با خطر میکنن. خیلی جالبه که ما احساساتی ذاتی از خاطراتی داریم که به هیچ عنوان تصویری ازش نداریم و خودمون تجربه ش نکردیم اما ح سش تو وجود ما مونده.بی نقص و بی خط و خش.
اگر الان موقع صحبت با کسی دست به سینه میشی چون بهش اعتماد نداری احتمالا اجداد خایه فنگ تو یه جا دیدن که به کیرم ها تو مواجهه با دشمن یه دفعه یه نیزه رفته تو شکمشون. و پدران خایه فنگ با دیدن این صحنه این خطرو تو ذهنشون ضبط کردن و حالا تو 4000 هزار ساله که این کارو تکرار می کنی.
بقیهی ماجرا مربوط به محیط، تجربههای کودکی، و فرهنگه.
مثلاً اگه بچگیتو تو یه محیط پر از تهدید، ناامنی یا کنترل شدید گذرونده باشی، مغزت یاد میگیره همیشه در وضعیت آمادهباش بمونه.
میشه گفت:
• بعضیا ذاتاً حساستر و مستعد اضطراب به دنیا میان.
• بعضیا تو مسیر زندگی، با یه سیلی از اضطرابهای بیرونی فرم میگیرن.
حالا ترکیب این دوتا چی میشه؟ یه کابوس مطلق. شاید تجربه جهنم روی زمین. یه جهنم مخصوص خودت.
یه سوال بزرگ پیش میاد. ما آدما تا حالا بی اضطرابیو تجربه کردیم؟ میشه گفت اره. اگر درصد این مکانیزم مغزی از یه حدی کمتر بشه میشه یه جورایی اسمشو گذاشت بی اضطرابی اما نه به معنی این که صفره فقط دیگه خیلی بیدار نیست . یه جور چرت بلبلی.
اما چه جور آدمهایی این کم اضطرابی رو تجربه میکنن؟ اینا به طور کلی چهار دستهان:
۱. آدمایی که ژنتیک قوی دارن.
یعنی سیست م مغزشون نسبت به تهدیدها کمتر overreact میکنه.
(مثل گوشیهای قدیمی که را به را نوتیفیکیشن مزخرف نمیفرستن.)
دومیش آدمایی که تو محیطهای بسیار امن و قابل پیشبینی بزرگ شدن.
مثلاً بچههای کشورهای اسکاندیناوی با حمایت اجتماعی بالا.
یا بچهای که خانوادهش همیشه ثبات و حمایت عاطفی و مادی کامل براش فراهم کرده.
سومیش آدمایی که تو مس یر زندگیشون مهارتهای کنترل استرس رو یاد گرفتن.
نه این که اضطراب ندارن بلکه بلد شدن اون حس رو ببینن، بدونن چرا اومده، و بدونن چطوری آرومش کنن.
(این دسته اغلب کسایی هستن که یوگا کار میکنن، مراقبه میکنن، تراپی رفتهن یا مسیر خودشناسی جدی داشتن.)
چهارمیش عزیزانی که کاملا توپن و ماکزیمم مخدری که می تونن تحمل کنن رو اون لحظه تو بدنشون دارن ، از زمان و مکان جدان و تقریبا دو کیلومتر تا دید ن بیگ بنگ فاصله دارن. البته وقتی برمیگردن اگه برگردن، شاید اضطراب رو تو سطحی تجربه کنن که خیلی بیشتر از حالتیه که اکثر ادما بهش میگن اضطراب شدید.
کاملا بی اضطراب بودن یا همون اضطراب صفر تو حالت عادی و بدون استفاده از هیچ ماده ای، فقط در یه حالت اتفاق می افته.
کسایی که دچار اختلالایی مثل psychopathy یا همون (روانگسیختگی ان، یا آسیبهایی که باعث شدن مرکز ترس مغزشون (آمیگدالا) درست کار نکنه. یعنی یه مشکل فنی توی سیم کشی، حالا اون ها رو تبدیل به افرادی کاملا متفاوت از بقیه کرده.
میشه نتیجه گرفت که یه نکتهی تلخ اما واقعی در مورد ما آدما وجود داره. کاملاً بیاضطراب بودن، طبیعی نیست. یعنی یه حدی از اضطراب، جزو سلامت روانیه. مشکل وقتی شروع میشه که این اضطراب همیشه روشن بمونه و امپرش بالا تر از آستانه تعادل بمونه حتی جایی که لازم نیست.
——-break——–
——-spaceship intro——-
ببینیم تو ایران چه خبره
جنس اضطراب ایرانی تو یه سری موارد ، کمی با جاهای دیگه فرق می کنه
از بچگی تو مدرسه، تلویزیون، حتی تو صف نونوایی یه جور اضطراب های خاصی رو یاد می گیریم.
یکیشون اعتقاد به عدم خطاهاییه که حتی معلوم نیست اصلا خطا هستن یا نه. کلمه ای با قدرت جادویی ریدن کامل به حال الانت و اینده ی نامعلومت. واژه ای به نام “مبادا…”
مبادا کله ت لخت باشه،
مبادا نمرهت کم شه،
مبادا کارت سوختت بسوزه.
مبادا آبرومونو ببری.
میادا یه وقت بزرگ شدی بجه دار نشی
مبادا شیطان پرست بشی
مبادا فلان حرفو بزنی.
مبادا خیلی راحت باشی.
مبادا بگوزی.
مبادا نتونی دیگه بگوزی.
و زندگی تو توی یه قفس نامرئی چند وجهی خلاصه میشد . هر گوششه ش یه مبادا بود که فک می کردی اگه بخوری بهش برق 220 تو رو می گیره و کونتو جر می خوره .
توی ایران تو هم باید اضطراب داشته باشی هم این که به خدا اعتماد کنی و اروم باشی. یکی از رکوردهای تضاد تو تاریخ بشر که فکر می کنم حالا حالا ها صاحبش خودمون باشیم.
اضطراب تو ایران بیشتر به شکل استرس اجتماعی، ناامنی اقتصادی، و آیندههراسی بروز میکنه و متاسفانه برچسبزنی اجتماعی باعث میشه خیلیها برای درمان اضطراب هم مراجعه نکنن.
ما با اضطرابمون راحت نیستیم.
ما اگه افسرده باشیم، میگیم “فقط یه کم خستم.”
اگه وحشتزده باشیم، میگیم “یه لحظه دلم شور زد مادامی که نیم کیلو ریدی توشلوارت.”
ولی تهش همهمون یه پک کامل از انواع استرس و فوبیا رو تا لب گور با خودمون حمل می کنیم.
——break——
شاید باور کردنی نباشه کشور بعدی که می خوایم بررسیش کنیم یه سرو گردن تو این موضوع از بقیه دنیا بالاتره.
کشور رقابت از 3 سالگی………. کشور آمریکا.
اینجا همه تند حرف می زنن. اولش فکر می کنی چقدر همه پر انرژی ان. اما بعد می فهمی که نه اینجا سرعت زندگی بخاطر رقابت اجتماعی بالاست. مث یه دوی ماراتون که اگه یه لحظه بایس تی یا پات پیچ بخوره جوری پشت سریات از رود رد میشن که انگار مادرادی اسفالت به دنیا اومدی و ادم نبودی .سرعتی که با خوی و روحیه ی ذاتی یه سری مچه و می سازه اما اکثریتی هستن که مجبورن نقاب همراهی با این سرعت رو بزنن.
آمریکاییها بهطور قابل توجهی سطح بالاتری از اضطراب رو نسبت به خیلی از کشورهای دیگه تجربه میکنن.
این موضوغ اونقدر بول و فراگیره که اونا یه انجمن دولتی رسمی دارن به اسم انجمن اضطراب و افسردگی امریکا یا ADAA. طبق آمار این انجمن :
• حدود 40 میلیون بزرگسال آمریکایی (تقریباً 18٪ از جمعیت بزرگسال) از اختلالات اضطرابی رنج میبرن.
• اختلال اضطراب فراگیر (GAD)، اختلال هراس (Panic Disorder)، و فوبیای اجتماعی از رایجترینهاش هستن.
دادههای سازمان بهداشت جهانی میگه : آمری—-کا معمولاً تو صدر جدول کشورهای با بالاترین نرخ اضطراب قرار داره.
تو آمریکا، اضطراب دیگه فقط یه حس نیست؛ یه بازار میلیاردی شده.
تو اضطراب داری؟ خب، یه دورهی mindfulness ثبتنام کن، یه اپ تنفس install کن،
یه قرص بنداز بالا. یه تراپیست آنلاین هم بگیر.
ولی تهش همچنان شب با وحشت بیدار میشی چون قسط دانشگاهت مونده. قسطی که در صورت عدم پرداخت شما رو روونه ی زندان می کنه.
• آمریکا جاییه که تو توش یه مصرف کننده گرامی هستی. اگر چیزی که لازم نداری رو نخری تو واقعا قسر در رفتی. تو جامعه ی فوق پیشرفته ای مثل اینجا، همه چیز برای فروش طراحی میشه و از عن شپش حتما باید سکنجبین گرفته بشه. تو اگه یه ادم خوشحال بدون نیاز به اینستاگرام باشی به هیچ عنوان ارزشی برای این مارکت نداری اما کافیه کمی تحریک اخباری با چهارتا تو مخی مصنوعی برات ایجاد کنن تا تو مشتری سال ها خدمات تراپی، دارو و یه چرخه ی فرسایشی بشی.
• آمریکا کشور مرفهیه اما فشارهای اقتصادیش هم شکلش با بقیه جاها فرق داره و پذیرفته شدن تو ی این جامعه مساویه با خرجایی که شاید اصلا بهش نیازی هم نداشتی.
• فرهنگ فردگرایی و رقابت شدید ننه اکثر امریکاییها رو گاییده.
• نبود حمایت اجتماعی کافی یه مشکل بزرگ تو امریکاست. چرا. چون مفهوم خونواده شکلش کاملا داره عوض میشه. جایی که به زوج های جوونی که تازه بچه دار شدن اموزش داده میشه که اگه نوزاد شم ا گریه رد بغلش نکنید. تا استقلال رو تجربه کنه. و شما شاهد تولد جونور موزی و بد پیله ای به نام تروما هستید. و اضطرابی که از لحظات اول زندگی این بچه که بعدا قراره مشتری بالقوه کمپانی داروسازی بشه، ریشه می دوونه.
• در آخر باید گفت اینجا البته اونقدر امکانات و دسترسی گسترده به تشخیص و درمان دارن ، که باعث میشه آمار بالاتر و واقعی تری از اختلال اضطراب ثبت بشه.
——intro music——
برزیل کشور بعدیه که باز هم شاید باورش سخت باشه که این حج–م از انرژی اجتماعی زیرش لایه ای از فشار روانی پنهون شده. کشوری با 20 درصد احتلال اضطراب ثبت شده.
برزیلیها تو اضطراب غرق شدن، اما رنگی.
با ریتم. با سامبا. یه مدل خاصی از اضطرابه که میرقصی، میخندی، بعد یه گوشه خلوت، آروم گریه میکنی.
ریشه محیطی این اضطراب از کجاست؟ مشکلات اقتصادی , وحشتناک، ناامنی عمومی اجتماعی، و خشونت از عوامل اصلیشن.
و نروژ…
نروژ اونجاست که ملت اضطراب خاصی ندارن، چون همه چیز مرتبه.
نروژ یه امار فوق پایین یعنی تقریبا 5 درصدی توی این اختلال داره. بیمه هست. کار هست. عدالت هست.
شاید فقط یکم آفتاب نیست. و تو یه روز سرد تاریک، وسط کلی امنیت و رفاه، میبینی یکی آروم آروم تو خودش آب میشه.
نه از اضطراب، صرفا از بینوری به یه افسردگی فصلی چصکی مبتلا میشه.
——break—–
چرا نسل امروز اینقدر بیشتر اضطراب داره؟
یه زمانی، اضطراب مردم ساده و شفاف بود.
“غذا پیدا میکنیم یا نه؟”
“طوفان خونهمونو خراب میکنه یا نه؟”
” قبیلهی بغلی هممونو میکشه یا نه؟”
یعنی اضطرابها، مستقیم به بقا وصل بودن.
دلیل داشتن.
تکلیف مشخص بود: یا زنده میمونی یا نمیمونی. (حد وسطی نبود.)
اما حالا چی؟
نسل امروز داره زیر وزن یه سری اضطرابهای مبهم و دائمی له میشه، مثل:
• “آیا من کافی هستم؟”
• “آیا تو شبکههای اجتماعی به اندازه کافی خوشگل و موفق به نظر میرسم؟”
• …..
• “آیا مسیر درستو انتخا ب کردم یا دارم عمرمو تلف میکنم؟”
• “اگه به هدفام نرسم، چی میشه؟”
• “اصلاً هدف واقعی چیه؟”
• “+++آیا اصلاً قراره آیندهای وجود داشته باشه، یا آتش فشان قبلش کارمونو تموم میکنه؟”
اضطرابهای نسل جدید، بیشکلتر، پیوستهتر، و سمجتر شدن.
مثل یه صدای نویز سفید که همیشه توی پسزمینهی ذهن آدم پخش میشه و راه فراری نداره.
کاملا از حالت ما انسان ها مشخصه که مغزمون واسه این طراحی نشده که تو یه روز با جند هزار خبر بد، تصویر مقایسهای و هشدار جهانی روبرو بشه. ولی حالا تو جیبمون یه دستگاه داریم که دقیقاً همین کارو میکنه.
نسلهای قبلی یه مسیر نسبتاً مشخص داشتن: +
برو مدرسه، یه شغل پیدا کن، خانواده تشکیل بده.
حالا ما چی؟
“موفق باش… ولی ننه ی موفقیتو بگا و خفن باش.”
“خودتو پیدا کن… ولی عنشو درار.”
“زندگی کن… ولی ثابت کن بهترینی.”
تناقض پشت تناقض. انگار که هر انتخاب، هزار تا در دیگه رو می بنده.
فرهنگ فردگرایی افراطی گوهی زده به اخلاق و مراممون که امروز و روز دیگه همه چی “مسئولیت فردی”ه.
اگه خوشبخت نیستی، یعنی خودت اشکال داری.
قدیما خانواده، فامیل، جامعهی محلی مثل یک تور امنیتی بودن. فارغ از هر حس کنترل شدن و خفگی که ممکن بود حس کنی اما تو قبل از این که نیاز به ارتباط با جامعه ای پیدا کنی که اصلا نمیشناختیش، برای خودت یه کامیونیتی کوچیک تر پر از حمایت و کمک برای پا گرفتن داشتی.
اما الان؟ خیلیها تنها، دور از خونه، بدون پشتیبانی عاطفی واقعی زندگی میکنن.
و مغز آدمیزاد تنهایی رو مثل یه تهدید واقعی (همون تهدید مرگ) حس میکنه.
——break——
تقریبا همهی ما داریم با یه جور لرزش ظریف زندگی میکنیم. لرزش خفیفی که هیچوقت کامل متوقف نمیشه.
ما آدمای مدرنی هستیم که تو دنیایی داریم زندگی میکنیم که یه طرفش اپهای مراقبهست، یه طرفش نوتیفیکیشنهایی که قطع نمیشن.
یوتیوبری که ویدئوهاش راجع به اینه که سوشال مدیا چطور به شما اضطراب میده و خواهر شما رو میگاد. تو تمام این ویدئوها به شما میگه پاشو همین الان این ویدئو رو قطع کن و دیگه برای پیدا کردن مفهوم زندگی و رسیدن به ارامش تو اینجا دنبالش نگرد. در ضمن ممنونم که سابسکرایب می کنی لایک می کنی و اون زنگوله رو می زنی تا 1000 تا ویدئوی اینده من رو مادامی که قراره نبینی بشینی ببینی.
این تضاد قشنگه که ما فکر میکنیم اضطراب یه چیز شخصیه، ولی بیشتر شبیه یه پروژهی جمعیه.
یه جور قرارداد نانوشته.
ما امضاش نکردیم، ولی انگار نسل به نسل تحویل گرفتیم.
تقریبا اکثر ما بیشتر از هر زمانی تو تاریخ زندگی انسان، از لحاظ امکانات و رفاه تو بالاترین سطح هستیم.
اکثرمون دیگه تو جنگل و غار نیستیم. می تونیم به جای تلاش برای شکار و بقا از سوپر مارکت یه کلوچه بخریم و زنده بمونیم.
پس اضطرا بای بنیادیمون دیگه خیلی پر رنگ نیستن.
———-Conclusion
پس شاید بهتره اول بفهمیم ک جا داریم گول اضطراب های فیک رو می خوریم.
یعنی چیزایی که “اضطراب واقعی” نیستن (و بهتره بیخیالشون بشیم):
نگرانی دربارهی چیزی که دیگران ممکنه دربارت فکر کنن.
ترس از سناریوهایی که هنوز اتفاق نیفتادن.
مقایسهی زندگی واقعی خودت با شوآف اینستاگرامی بقیه.
اضطراب بابت اشتباهات گذشتهای که دیگه قابل تغییر نیستن. یعنی لحظات مرده و بی تاثیر.
و در آخر ترس از اینکه “کافی” نباشی.
چون ، چی اصلاً کافی بودن رو تعریف میکنه؟
آدمیزاد همیشه یه چیزی کم داره. و رک بگم هرکی ادعا کنه کامل شده، صرفاٌد اره کص میگه.
اضطراب جزویی از وجود ماست پس شاید، این فقط یه حدسه. شاید بهتره گندهش نکنیم
شاید بهتره به ترسها و نگرانی هامون ددلاین بدیم
به هیچ عنوان نیازی نیست همیشه حالمون خوب باشه. حال تخمی هم جزیی از این بازیه. هر کی هم اصرار به عکس این موضوع داره که کم هم نیستن، یا رو دراگه یا زیادی از یه چیز قهوه ای داره می خوره و توی تکذیب داره دست و پا می زنه.
شاید باید تو هر لحظه خود اون لحظه رو با کل زندگی اشتباه نگیری.
اگه الان مضطربی، معنیش این نیست که تا ابد قراره همین شکلی بمونی.
حالت یه عکس فوری از یه لحظهست، نه داستان زندگیت.
در آخر می خوام بگم که اضطراب بخشیه از وجودته که میگه: “مواظب باش!”
ولی گاهی باید مودبانه بهش بگی
“ممنون از نگرانیت… ولی من خودمو میسپرم به جریان زندگی.
تو هم اگه خواستی، بیا یه قهوه کنارم بخور، ولی سعی نکن فرمون رو بگیری.”
شنیدن این اپیزود از پادکست فارسی دولایه طریق کست باکس